چی شد که انقدر راحت فراموش میکنیم
نفهمیدم کی عوض شدیم
کی دیگه دل نبستیم
همیشه فراموش کردن برام سخت بوده
حتی میتوانم چهره و حالت صورت و لحن صحبت کسی را سال ها با خودم مرور کنم و خاطره نشخوار کنم
آدم ها وقتی پا تو زندگی من میذارن هرکدومشون یک تکه از وجود من رو میسازن که جدا کردنشون از خودم غیر ممکنه
نمی دانم شاید آدم های اطرافم را خیلی جدی گرفته ام و زندگی قرار نیست همیشه ریاضی باشد و این جدی مسخره زودتر از انچه فکرش را میکنیم به خط پایان می رسد و خلاص
میدونم این روزها که بگذرد همه خستگی هایم را مثل کیف مدرسه گوشه ای پرت میکنم فارغ از هر چه بود ونباید بود
هجرت میکنم از دنیای آدم ها به خلوتی که درونش آرامش است
می خواهم انقدر آرام باشم که بتوان ذهنم را روی ذره ذره وجود درختی متمرکز کنم
بدون دغدغه اینکه فردا قرار است چه اتفاقی بیفتد و فردایم چطور رقم بخورد