Post-covid-19

روزهای عجیب پوست انداختن رو میگذرونم

یهو به خودم اومدم دیدم 

 panic attack دارم و مار پیتون اضطراب چنبره‌زده دور کمرم 

عجیب می رنجم

و این رنجش در بند بندِ وجودم نمایانه

این رنجش اما از من آدم دیگری ساخت 

به یک باره به خودم آمدم و دیدم دیگر هیچ چیز برایم اهمیت قبل را ندارد!

خیلی تو این چند ماه یاد گرفتم 

اونقدر که باید یه استراحتی به مغزم بدم که بتونم این حجم از فهم رو پردازش کنه 

این منی که الان هستم، حاصلِ یه سری اتفاقاتِ که هیچوقت انتظارشونم نداشتم

این منی که الان هستم، مدتهاست که کز کرده گوشه‌یِ تنهاییش

مدت‌هاست که دیگه حرفی واسه گفتن نداره.

یه جمله آرومم میکنه 

به قول صائب تبریزی:

«آرامش است؛عاقبت اضطراب ها..»

 بالاخره خوب میشه، قشنگ میشه، میرسیم، میبینیم، میخندیم:)

تو کی هستی؟

گذشته و آینده 

زمان و ماجرای اون

فراموش نکن، زندگى بزرگترین هدیه ای که به ما داده شده 

آبستن ناشناخته هایى بى نهایت 

در مورد اون فقط یه کار از دستت ساخته ست 

تسلیم شدن 

بله باید تسلیم بشی

باید خودتو به دست زندگی بسپاری و زندگی کنی 

انسان یا با عشق به دیگری پیوند میخوره یا با ترس

تو با عشق پیوند برقرار کن نه با ترس

با عشق بی پایان 

با عشق ارتباط برقرار کن تا کائنات هم تو 

رو در شادی و خوشحالی، در سایه و غم و خطر در آغوش بگیره.

فرار نکن!

نترس

هم خنده برای توئه و هم گریه 

ازش لذت ببر

فقط در صورتی که اینطور رفتار کنی میتونی در یک لحظه کل زمان رو درک کنی 

و فقط اون موقع ست که میتونی یه زندگی واقعی رو با لذت تمام زندگی کنی 

از زندگی نترس 

اجازه بده زمان تو رو بسازه 

سعی نکن شخص دیگه ای باشی 

فقط هویت خودتو پیدا کن و بال هاتو به سوی زندگی باز کن 

همینطور که تو بال هاتو باز میکنی 

روحت نمایان میشه 

اینطوری میتونید یک وجود بشید 

تو و دنیا 

همراه با کائنات و هر چیز دیگه 

به شرطی که هرگز از پرسیدن دست نکشی 

بدون ذره ای خستگی و ملامت تا آخر عمرت 

اون سوال رو دوباره و دوباره از خودت بپرس 

کی هستی ؟ 

تو کی هستی ؟ 

عصر یکشنبه

به خودم قول داده بودم وقتی حالم خوب نیست چیزی ننویسم، اما کلمات چموش تر از این حرفا بودن و هستن که من بتونمتوی مشتم نگهشون دارم؛

زمان رو به عقب حرکت دادمبا مرور دوباره ی سالی که برام گذشت خیلی احساس درد کردم و چقدر رفتارهای متناقضدیده ام و حجم درس هایی که از آدم ها گرفته ام چقدر زیاد بوده.

 یکی از ناامید کننده ترین اتفاقات ، دیدن نیمه ی پنهان و تاریک آدماییه که یک زمانی بهت نزدیک بودن و دوستشون داشتی 

من جنگیدم، دویدم، و تمام قد روبه روی همه ی این ها  ایستادم 

حتی گاهی بغض کردم و خسته شدم ولی اجازه ندادم هیچ چیز متوقفم کنه، از کنارشون گذشتم و

به مسیرم ادامه دادم

و حالا رویاهایی که از نوجوونیم آبستنشون بودم دارن متولد می شن

جزییات

حضورت را ندارم امّا 

شعر میگه هستی!

به رسم عاشقی برات شعر میگم ...

دلم میخواد از جزییات صورتت حرف بزنم

اونجا که می خندی و زمان کند میشه..

چشم هات؛ منشا جاودانه ای که روزی من رو  به دنیایی کِشوند که هیچوقت با اون آشنا 

نبودم

چشمام تورو گذاشته جای همه ی آدما...

COVID-19

یکسال تمام، ترس از فقدان عزیزانم‌، روانم‌ رو سابیده 

روانشناسا میگن Thantophobia

من میگم سرطانی که تو همه ی وجودم ریشه دوونده

با فروپاشی روانی فاصله ای‌ندارم 

نه خواب راحت دارم نه درست میتونم زندگی کنم 

احتیاج دارم از همه چیز فاصله بگیرم و چیزیو احساس نکنم.

چیزیو نفهمم،نشنونم ونبینم!

احتیاج دارم در دورترین نقطه ممکن زندگی کنم.

احتیاج دارم همه چیز مثل قبل شه.

احتیاج دارم برای مدتی بمیرم و بعد ازینکه که همه چیز درست شد برگردم !

واگویه

اما هیچ تصادفی، تصادف نیست 

خوب یا بد...

هر کس و هر چیزی... 

برای اینه که مارو به جایی ببره 

هیچ چیز بی دلیل نیست

اگر تو تقدیرمون باشه گذرمون بهش میوفته !

نور نزدیک

از پنجره های نیمه باز اتاقم اُریب آفتابی می تابه روم، خوبم، یک خوبی که نمیذاره برم تا تَه

یه نور نزدیکی بهم هست که چشمامو میبندم و میبینم مسیرو باهاش

جوری خوبم که ثبت بشه برای حس گرمای گردش خون تو رگهام و برای وقت هایی حس میکنم خودم رو در اعماق حضور هماهنگش !

دژم

به قول دوستی خشمگینم از ۸۸ تاکنون.مزخرفات سیاستمداران بدترم میکند. نیاز به انزوا دارم تا کنترلش کنم.برمیگردم.شاید روزی.خوب نیستم.




کوچه‌ها باریکن
‏                  دُکّونا
‏                      بسته‌س،

‏خونه‌ها تاریکن
‏                تاقا
‏                    شیکسته‌س،

‏از صدا
‏      افتاده
‏            تار و کمونچه

‏مُرده می‌برن
‏              کوچه به

‏                      کوچه.

سخت بود یا سختش گرفته بودم

سخت بود یا سختش گرفته بودم 
همه چی تو ذهنم معلقه
باید بیشتر رویابافی کنم 
هیچ وقت نخواسته بودم بدی هارو باور کنم 
اما گاهی کم میارم و شروع میکنم به شکسته شدن 
نمی دونم شاید بلوغ همین باشه 
ولی یسری ها ایکاش هیچ وقت اینجا نبودن 
اگر میشد زمان و متوقف میکردم و براشون میگفتم
شاید فردا منی نباشه 
تویی نباشه 
ما که به آنی نیستیم 
این همه هیاهو برای چه ! 
چه کردیم با خودمون! 
انسانیت رو کجای زندگیمون گم کردیم!
 

پنهانیم !

کاش احساساتمون رو دفن نکنیم  
کاش نترسیم 
به خودمون میایم میبینیم میخکوب شدیم تو زمان و مکان و به مرگ نزدیک 
حیفه! 
وقتی حتی از یادش قلبمون ذوب میشه 
وقتی داریم تو جهانش زندگی میکنم  
وقتی عکساش ،بوش، صداش، نگاهش... رو ذخیره میکنیم در وجودمون 
.
.
.حال خوب همینه ! 
کِیف کنار کشیدن از این مسابقه پر سرعت تا ابد پوچ برای داشتنش 
دنبال تَهِش نباشیم همین مسیره، که زندگیه! که عشقه !   


گرگ و میش

دیگه یاد گرفته بود دنیا گرد و کوچیکه، مسیر زندگی شبیه کتابها نیست ... شبیه خودشه ... کوه داره، صخره داره، دریا داره، جنگل داره ...

مثل غرق شدن در گرگ و میش روزگار که هم زیباست و هم دلگیر،زندگی هم غرقت میکنه در همین لایه های زرد و نارنجی. زندگیه دیگه... بازی های خودش رو داره.
شاید در این گرگ و میش پر وسوسه فقط باید چشم هات رو ببندی و زیباییش رو در خیالت تجسم کنی یا شاید هم میشه چشم هات رو باز کنی و با تمام وجود تمام بازیهای رنگارنگش رو بپذیری
ولی انگار در نهایت فرقی نمی کنه..هر دو راه ،راهت رو از تمام تصورات شیرین و شکلاتی که از کودکی در ذهن ساختی دور می کنه

راه میری، قدم می زنی ،گریه میکنی، می خندی، می ترسی، می رقصی،میپری

وپایان.

آدم های خیالباف همیشه حال شان خوب است!


 تو نوری؛
میبینمت اما نمی‌توانم لمست کنم از من عبور میکنی، 
لحظه به لحظه مرور‌ت میکنم ؛
فکر کردن به تو یک لبخند آبی می‌آورد و از حجم دلتنگیم کم میکند؛ 
چیزی برای نوشتن نیست
گوش کن ؛ نبض دلم زمزمه اش با تو یکیست ! 

واقعی !

یک نفر از فرسنگ ها دور تر حواسش به من هست ، ایستاده دقیقن همون جا که ذهنم میگه
بند بند وجودم میدونه     
هست ، همین نشانه ها رو میگم ، که میتونم این دوری و با اون ها سَر کنم ...
یکی‌ از قشنگی های دنیا همینه 
همین که بدونی حواسش بهت هست و بدونه حواسم بهش هست ! 

یادمه !

همیشه از بچگی از فراموش شدن از ذهن کسایی که دوستشون داشتم و دارم ،  می ترسیدم و می ترسم 
برای همین همیشه به آدمای اطرافم که برام مهم بودن یادگاری هدیه میدادم 
مثلا خیلی کوچکتر که بودم ، سنگ ها و صدف هایی که از ساحل جمع میکردم و نگه میداشتم و کلی هم برام ارزشمند بودن  
بزرگتر که شدم داستان با بچگی کلی فرق کرده بود و این "فراموشم نکن ها "باز هم به همون دلیل بود ولی شاید نوعش عوض شده بود و دیگه سنگ و صدف و نقاشی و ... نبود و حتمن به خیلی هاشون هم نرسید این "فراموشم نکن ها " ، چون کلی نکنه اونطوری شه ! و نکنه اینطوری شه ! و نکنه فکر کنه ! کلی از این "نکنه ها "به ذهنم اضافه شده بود   
همه ی اینارو گفتم که برسم به اینجا که چقدر دلم تنگ شده و میشه برای آدم هایی همگی به یه دلیلی  یه روزی در زندگیم بودن حتی خیلی کم، ولی بودن  ،که ممکنه خیلی هاشونو دیگه نبینم یا در خوشبینانه ترین حالت برای مدتی نبینمشون   
قلب آدما ، بعضی آدما جدی جدی درد میگیره و دلشون جدی جدی تنگ میشه  
یادمه همشون ! همتون !  
برای همه ی آدما قشنگه فراموش نشدن !
از هم دریغش نکنیم !  
مگه زندگی چیزی جز همین یادهای کوچیکه !  


عصر کبود

حتی اگر غروب روز جمعه هم باشه و در عمق بی حوصلگی غرق شده باشیم

آرام چشم هایمان را ببندیم وفقط یه جایی که دوست داشتیم باشیم فکر کنیم  

دور از سر و صدای شهر

دور از نگرانی های بزرگ و کوچک

و دلهره های بی امان

فکر کنیم به همه ی لحظه های خوب

به نگاه کردن کسی که خیلی وقت است او را ندیده ایم

به گرمی لیوان چای لب پنجره

به بوی سنگفرش خیس از بارون

به صدای آرام موج دریا  

بیا فراموش کنیم این عصر کبود رو  

و در اینجا بود که زندگی را دوست داشتم

یه جور دیگه


من هرگز آدمی نبودم که بخوام دور خودمو 
 خیلی شلوغ کنم 
همیشه یه عده ی مشخص دورم بودن و دوستان صمیمی 
اما آدمای زیادیو میشناسم 
تا حالا یه چیزیو خوب یاد گرفتم
هیچ چیز مطلق نیست...
اصرار به قطعیت در این زندگی حماقت محضه!
اگر این رو از همون اول میدونستیم 
 به این ترتیب هزینه ‌های روحی ، روانی‌ که متحمل میشدیم در زندگی هم کم میشد  
کاش بخوابیم و بلند شیم و همه چیز یه جور دیگه باشه ! 

خسته و وا داده ام ، تو چونى ؟

چقدر سعی کردم برای دیگران خوب و مفید باشم یا حداقل دلیل حال بد کسی نباشم و با چه سیلی‌ای رو به رو شدم !
اینجا خیلی وقته کلمه ی عشق و خوبی و صلح لجن مال شده 
 هیچ وقت نفهمیدم چه چیزی از انسان ها همچنین موجودات پست و حقیری میسازه  
اما تو این نقطه ای که الان هستم دیگه برام مهم نیست 
دیگه جواب خودمو با اشکال نداره و ولش کن میدم. یه وقتایی خیلی نگاه کردم. خیلی فکر کردم. خیلی خودمو سرزنش کردم. خیلی اهمیت دادم.
میگن وقتی یک نفر میمیره، ذهنش «هفت دقیقه» زنده می‌مونه و فعالیت میکنه. توی اون «هفت دقیقه» تمام خاطرات اون فرد به شکل یه رویا براش به تصویر کشیده میشن .. «هفت دقیقه» در برابر «یک عمر زندگی» .. وقتی بهش فکر می‌کنی احساس عجیبی به آدم دست میده ..میشه کاری کرد که اون «هفت دقیقه» ارزشش با «یک عمر برابری» کنه؟ اصلا «هفت دقیقه»های ما آدما چقدر قراره شیرین باشن؟ چقدر قراره تلخ باشن؟
کیا هستن که زمان زیادی از اون «هفت دقیقه» هامون رو به خودشون اختصاص دادن؟ این «هفت دقیقه»ها باعث میشن اون لحظه‌های آخر از خیلی چیزا پشیمون باشیم یا نه؟ 
خوب بودن رو برای هم سختش نکنیم !

پ.ن : شاید نوشتن تنها کاریه که میتونه از حجم غم حال من مغموم و خسته کم کنه

ای رفته از بر ما

انتظار می ارزد ، اگر عشق باشد ...
عشق به تاپ تاپ های نفسگیر با شنیدن نامت
 می ارزد
دیدنت که بماند 
عشق می ارزد، اگر عشق باشد ...

نیستی کنارم

صدا نیست ، تصویر نیست ، همه چیز شد نوشتن برام    
اما همین تپش خاصی که به وجود اومده 
دست بزار روی قلبت !  
“عشق از قلبها جریان پیدا میکنه”

باور

“باور”
کلمه ای ۴ حرفی 
در فلسفه ی ذهن مدرن، “باور” برای حالتی اطلاق میشه که ما چیزی را راست و درست می‌دونیم
باور دارم که نزدیک هستی‌  
باور دارم خیالم را می خوانی 
و‌ درست همان ها را برایم زمزمه میکنی 
می دانم تو‌ نزدیکی 
به باور های خود ، باور دارم ...

نگاهت

لبت گر بی سخن باشد ٬ نگاهت صد زبان دارد

رویا

تنها نشستم سر شب
باز هم من موندم و ‌فکرهایی که تو ذهنمه
دلم میخواد همه چیز را وِل کنم برم یه شهر کوچک زندگی کنم و بنویسم
برام ترسناکه که دیگه آدم ها با هیچ چیز اهلی نمیشن نه عشق نه دوستی
 یه خونه در خیالم دارم چوبی ، وسط جنگل ، همیشه سرجایش هست ، فقط کافی ست چشمهایم را ببندم و تمام
چایم را بردارم وبنشینم کنار پنجره و آرامشی که برای یک عمر بی حصولگی کافی ست
لبخندت را دارم در باران
نگاهت را
صدایت را
.
.
.
می دونم بالای ابرها یکی صدامو میشنوه
و یک روزی همه ی چیزهای قشنگ اتفاق می افته
فقط چیدنش سخته

حضور

عکس هایی که نمی دانم کجاست با خنده هایی که نمی دانم به دنبال گفتن چه جمله ای ست
اما من محتاج یک جمله ام در صدای تو تا چیزی بنویسم
تا زندگی را در لحظه هایم جاری کند
در پرت ترین خیابان های این شهر، دلم میخواهدت
تا در بیکران تو غرق شوم
می دانم 
تو می آیی و من تا آمدنت پشت دیوار تنهاییم بی سر و صدا روزگار می گذرانم
می دانم
تو می آیی و می خوانی مرا
این را از تپش قلبم که با هر بار دیدنت سر به فلک می گذارد، میفهمم
از نگاه کردنت که در من می جوشاند ، می کوباند ، می دواند، میفهمم
حضورت برایم فاصله اى ست به اندازه ی دیدنت در رویاهایم

چِشم که می بندم ، تو می آیی

غر زدن

مدتیه که دیگه جنجالی فکر نمیکنم ونمی نویسم

شاید با گذر زمان عادت کرده باشم یا اینکه صبورتر شده باشم

درک کردم که نمیشه همه ی سیاهی ها و تاریکی ها رو سپید و روشن کرد

جهان رو پر از خوبی و خوشی و صلح کرد

داشتم فکر میکردم چقدر فشار و استرس ام بالاست، داشتم فکر میکردم دغدغه های یک ادم هنوز ۲۵ ساله نشده نباید اینقدر باشه

از خیلی سال پیش تصمیم گرفتم حقوق بخونم. اون موقع هایی که همه همسن و سال های من سرگردون آینده شون بودن من مطمِئن بودم که میخوام حقوق بخونم. اومدم علوم انسانی و با علاقه درسامو خوندم آخر هم با یک رتبه دو رقمی دانشجوی حقوق بین الملل دانشگاه علامه

توی کارم و تمام هفت سالی که دانشگاهم تلاش کردم که چشمانمو نبندم و شرایط موجود باعث نشه سکوت کنم

اما فهمیدم که تمام حسرت ها رو باید تو بقچه ای پیچید و گذاشت روی طاقچه ی دل

خواستم بگویم در زندگی هر آدمی چیزهایی هست که خارج از کنترل اوست و تصور اینکه آدمی می تواند انها را عوض کند صرفا توهم است

آدم باید یاد بگیرد خیلی جاها دست و پا زدن را کنار بگذارد

همه اینا رو گفتم که بگم من عاشق رشته ام بودم اما الان خسته ام!

خسته ام چقدر سرم رو زیر آب ببرم تا مرز خفگی برم

تمام این سالها کنار این علاقه ی زیاد، استرس خیلی زیادتری بوده. تمام این سالها فشار زیادی داشته

اما هنوز هم میشه امید داشت  

آن روز را انتظار میکشم

حتی روزی

که دیگر

نباشم ...

زندگی چیزی کم داشت

گاهی وقت ها دیر می فهمی ...
که زندگى آنگونه که می دانم و میدانی نیست
که زمان آدم هارو عوض میکنه
اونقدر دیر که ...
در زندگیم با حقیقت های تلخی روبرو شدم ، حقیقت هایی که باعث شد زندگی شاید برام دیگه جلوه ی سابق را نداشته باشه ، حقیقت هایی که درون مغزت یک سونامی بوجود می آورد و بعد دیگه آدم سابق نخواهی شد
حقیقت اینه که زمان همه ی آدم ها را تغییر میده ، دوست داشتنی ترین ها رو برات تبدیل به یک غریبه میکنه
حداقل یک بار شده که تصمیم گرفته باشیم که پا روی دلمون بذاریم، چشمامونو ببندیم و راه بیوفتیم و دور بشیم. گذشتن از یک خواسته قلبی ، گذشتن از وطن ، فاصله گرفتن از رفیق شفیق،...
مى ریم ، اما هیچوقت با دل خوش و بدو بدو نمی ریم 
مى ریم اما دل نمیکَنیم
و خاطرات حتی وقتی انکارش می کنی حتی وقتی نمی خواهی اش از تو قوی تر است و مثل یه سایه پا پِی آدمه و وقتی میخوایم فراموش کنیم پررنگ تر میشن
قشنگی زندگی به همین هاست...
همین دوگانگیهاس که زندگیه 
سخته...
درد داره... 
اما
بگذار بگذریم 
من دلم روشنه
به تمام اتفاق های خوب در راه مونده  
به تمام روزهای شیرین نیومده
میدونم که یه روزی هممون دوست داشتنی هامون و جمع میکنیم و میبریمشون دور خودمون و اونجوری که میخوایم زندگی میکنیم!

فراموشی

چی شد که انقدر راحت فراموش میکنیم

نفهمیدم کی عوض شدیم

کی دیگه دل نبستیم

همیشه فراموش کردن برام سخت بوده

حتی میتوانم چهره و حالت صورت و لحن صحبت کسی را سال ها با خودم مرور کنم و خاطره نشخوار کنم

آدم ها وقتی پا تو زندگی من میذارن هرکدومشون یک تکه از وجود من رو میسازن که جدا کردنشون از خودم غیر ممکنه

نمی دانم شاید آدم های اطرافم را خیلی جدی گرفته ام و زندگی قرار نیست همیشه ریاضی باشد و این جدی مسخره زودتر از انچه فکرش را میکنیم به خط پایان می رسد و خلاص

میدونم این روزها که بگذرد همه خستگی هایم را مثل کیف مدرسه گوشه ای پرت میکنم فارغ از هر چه بود ونباید بود

هجرت میکنم از دنیای آدم ها به خلوتی که درونش آرامش است

می خواهم انقدر آرام باشم که بتوان ذهنم را روی ذره ذره وجود درختی متمرکز کنم

بدون دغدغه اینکه فردا قرار است چه اتفاقی بیفتد و فردایم چطور رقم بخورد

 

کجای جهانیم

بشردوستی , وطن دوستی و اصولن دوستی ما انقدر سطحی, شعاری و جوزده و بی معناست که گاهی کلمه دل به هم زن نیز برای توصیف آن بیش از اندازه لطیف به نظر می رسد

کجای این مملکت دست بذارم که از اون نشونی از دزدی,غارت,بی وطنی و بی ریشه گی و بی اخلاقی  وتهی مغزی نباشه

یه دور که اخبار روزمره را مرور میکنی , میبینی که انسان بیشتر از حد تعیین شده روی زمین بوده !  

کاش میفهمیدیم قیمت ما انسان ها بیشتر از اینهاست 

ما کجاییم واقعن ؟ما کجای این جهانیم؟ما کجای کار خودمانیم اصلن؟

نه می رسیم نه تموم میشیم , فقط ادامه داریم... ! 

Perfectionism

حدود ١٧ سال است که مدام درس خوانده ام با سرعت و بی فوت وقت از مدرسه تا دانشکده حقوق 
ابتدا به شدت سعی داشتم دبیرستان را تمام کنم و دانشکده را شروع کنم سپس به شدت سعی داشتم دانشگاه را تمام کرده و وارد بازار کار بشوم
مهاجرت و رفتن هم که از نوجوانی تو ذهنم رخنه کرده بود   
در کنار همه ی این ها ، نواختن ساز و کنسرت ها و یادگیری زبان هاى سوم و چهارم ، عکاسى و همایش هاو کلی کلاس های آموزشی دیگه هم بوده 
گرایش افراطی من به بی عیب و نقص بودن رو هم باید اضافه کرد، به گفته علمای علوم رفتاری تیپ شخصیتىِ کمال گرا(Perfectionism)  
همیشه از زندگی بهترین ها رو خواستم و معمولی بودن همیشه برام تهوع انگیز بوده  
امّا این ها فقط بخش خوب زندگی من بود 
ناگهان فهمیدم که فراموش کرده بودم زندگی کنم 
این آگاهی دردناکه اما تلخ نیست !
به اینجا رسیده ام که زندگی کردن تنها ضرورت من است ، اوجب واجبات 
واجب تر از تمام دست یافته هایم تا امروز، حتی !
زمان بی رحم ترین هیولای دنیاست اما هنوزم میشه امیداور بود 
 تاریخ انقضا دنیا هنوز تموم نشده ! 

نوشتن !


دوست دارم آدم ها و اتفاق های اطراف همان تصویری باشد که در ذهنم از آن ها ساخته ام نه آنطور که در واقعیت وجود دارد
نوشتن برای من، اغلب فرار از «وضعیت» موجوده. فرار از حال خوب و بدم، از استیصالم، برای فرار از هرچی که دوست ندارم. نوشتن، واقعن فقط راهی است به گریز.
نوشتن، هرچی‌نوشتن، همون‌کاری رو برای من می‌کنه، که یه روان‌کاو برای هرکسی.
چندروزی است که لازم دارم از چیزی فرار کنم تا خفه‌ام نکنه. اما که فرصت نیست، اون یه‌ساعت‌آرامی که لازمه برای نوشتن، اون نیست. حاصل؟ از کلی چیز باید فرار کنم، و نمی‌شه. توی خودم حبس شده‌ام، توی خودم گیر افتاده‌ام،فلذا، هیچ، هیچ.


اولین

همیشه اولین هر چیز حال عجیبی داره !

و من شروع کردم...

"قلم و نوشتن" خود کلمات لو می دهند از چه می گویم

زندگی این سمفونی خوش آهنگ ... سرشار از سه نقطه هاست ...

در این کالبد خاکی گاهی از خاموشی بیرون میجهم واین سه نقطه ها را می نویسم همین...   

این آغاز را بادا بقا...

چیزهایی هست که نمیدونی

اینکه همیشه اطرافیانم رو بیشتر از چیزی که دوستم داشتن، دوست داشتم.

همیشه اونی بودم که به همه چی اهمیت می‌داد،

اونی که تهش می‌موند.


هیچ‌وقت آدم‌ها رو پشت سرم جا نذاشتم.

اما خودم جا موندم 

بیش از حد حواسم به بقیه بود.

همه چیو جدی گرفتم.

و الان بیش از حد خسته‌ام، خیلی خسته.


زیاد فکر می‌کنم،

کجای کار اشتباه کردم،

بارها و بارها.


زندگی منو خیلی ساکت کرده.

روح و جانم احتیاج به مراقبت داره،

چون بیش از حد حس کرده.


باید جسارت کنم،

جسارت بهم زدن هرچی که ساختم،

جسارت جا زدن و از نو ساختن.

مهاجرت

به عنوان کسی که همیشه عاشق نوشتن بودم واقعا دیگه دستم نمیره که بنویسم

جدال بین وحشتِ رفتن و خستگیِ موندن آخرش من رو به زانو درمیاره

که عقلم « فریاد » می‌زنه باید بری

ولی نمی‌تونم

چون فرومی‌ریزم با رفتن،

ولی موندن هم نابودم می‌کنه

خودم رو مستحق زیستنی بِه از زیستن کنونی میدونم 

هرثانیه و هرلحظه توی مغزم با خودم می‌‌جنگم اما « نمی‌تونم » برم

حس بدیه!

من از مهاجرت کردن و تا ابد تو ایران موندن، هر دو، به یک اندازه می‌ترسم

شاید یه روز بتونم ایران رو ترک کنم

ولى به هیچ وجه فردا نیست 

امروز که اصلا نیست