روزهای عجیب پوست انداختن رو میگذرونم
یهو به خودم اومدم دیدم
panic attack دارم و مار پیتون اضطراب چنبرهزده دور کمرم
عجیب می رنجم
و این رنجش در بند بندِ وجودم نمایانه
این رنجش اما از من آدم دیگری ساخت
به یک باره به خودم آمدم و دیدم دیگر هیچ چیز برایم اهمیت قبل را ندارد!
خیلی تو این چند ماه یاد گرفتم
اونقدر که باید یه استراحتی به مغزم بدم که بتونم این حجم از فهم رو پردازش کنه
این منی که الان هستم، حاصلِ یه سری اتفاقاتِ که هیچوقت انتظارشونم نداشتم.
این منی که الان هستم، مدتهاست که کز کرده گوشهیِ تنهاییش.
مدتهاست که دیگه حرفی واسه گفتن نداره.
یه جمله آرومم میکنه
به قول صائب تبریزی:
«آرامش است؛عاقبت اضطراب ها..»
بالاخره خوب میشه، قشنگ میشه، میرسیم، میبینیم، میخندیم:)
گذشته و آینده
زمان و ماجرای اون
فراموش نکن، زندگى بزرگترین هدیه ای که به ما داده شده
آبستن ناشناخته هایى بى نهایت
در مورد اون فقط یه کار از دستت ساخته ست
تسلیم شدن
بله باید تسلیم بشی!
باید خودتو به دست زندگی بسپاری و زندگی کنی
انسان یا با عشق به دیگری پیوند میخوره یا با ترس
تو با عشق پیوند برقرار کن نه با ترس
با عشق بی پایان
با عشق ارتباط برقرار کن تا کائنات هم تو
رو در شادی و خوشحالی، در سایه و غم و خطر در آغوش بگیره.
فرار نکن!
نترس
هم خنده برای توئه و هم گریه
ازش لذت ببر
فقط در صورتی که اینطور رفتار کنی میتونی در یک لحظه کل زمان رو درک کنی
و فقط اون موقع ست که میتونی یه زندگی واقعی رو با لذت تمام زندگی کنی
از زندگی نترس
اجازه بده زمان تو رو بسازه
سعی نکن شخص دیگه ای باشی
فقط هویت خودتو پیدا کن و بال هاتو به سوی زندگی باز کن
همینطور که تو بال هاتو باز میکنی
روحت نمایان میشه
اینطوری میتونید یک وجود بشید
تو و دنیا
همراه با کائنات و هر چیز دیگه
به شرطی که هرگز از پرسیدن دست نکشی
بدون ذره ای خستگی و ملامت تا آخر عمرت
اون سوال رو دوباره و دوباره از خودت بپرس
کی هستی ؟
تو کی هستی ؟
به خودم قول داده بودم وقتی حالم خوب نیست چیزی ننویسم، اما کلمات چموش تر از این حرفا بودن و هستن که من بتونمتوی مشتم نگهشون دارم؛
زمان رو به عقب حرکت دادم. با مرور دوباره ی سالی که برام گذشت خیلی احساس درد کردم و چقدر رفتارهای متناقضدیده ام و حجم درس هایی که از آدم ها گرفته ام چقدر زیاد بوده.
یکی از ناامید کننده ترین اتفاقات ، دیدن نیمه ی پنهان و تاریک آدماییه که یک زمانی بهت نزدیک بودن و دوستشون داشتی
من جنگیدم، دویدم، و تمام قد روبه روی همه ی این ها ایستادم
حتی گاهی بغض کردم و خسته شدم ولی اجازه ندادم هیچ چیز متوقفم کنه، از کنارشون گذشتم و
به مسیرم ادامه دادم.
و حالا رویاهایی که از نوجوونیم آبستنشون بودم دارن متولد می شن
حضورت را ندارم امّا
شعر میگه هستی!
به رسم عاشقی برات شعر میگم ...
دلم میخواد از جزییات صورتت حرف بزنم
اونجا که می خندی و زمان کند میشه..
چشم هات؛ منشا جاودانه ای که روزی من رو به دنیایی کِشوند که هیچوقت با اون آشنا
نبودم
چشمام تورو گذاشته جای همه ی آدما...
یکسال تمام، ترس از فقدان عزیزانم، روانم رو سابیده
روانشناسا میگن Thantophobia
من میگم سرطانی که تو همه ی وجودم ریشه دوونده
با فروپاشی روانی فاصله ایندارم
نه خواب راحت دارم نه درست میتونم زندگی کنم
احتیاج دارم از همه چیز فاصله بگیرم و چیزیو احساس نکنم.
چیزیو نفهمم،نشنونم ونبینم!
احتیاج دارم در دورترین نقطه ممکن زندگی کنم.
احتیاج دارم همه چیز مثل قبل شه.
احتیاج دارم برای مدتی بمیرم و بعد ازینکه که همه چیز درست شد برگردم !
اما هیچ تصادفی، تصادف نیست
خوب یا بد...
هر کس و هر چیزی...
برای اینه که مارو به جایی ببره
هیچ چیز بی دلیل نیست
اگر تو تقدیرمون باشه گذرمون بهش میوفته !
از پنجره های نیمه باز اتاقم اُریب آفتابی می تابه روم، خوبم، یک خوبی که نمیذاره برم تا تَه
یه نور نزدیکی بهم هست که چشمامو میبندم و میبینم مسیرو باهاش
جوری خوبم که ثبت بشه برای حس گرمای گردش خون تو رگهام و برای وقت هایی حس میکنم خودم رو در اعماق حضور هماهنگش !
دیگه یاد گرفته بود دنیا گرد و کوچیکه، مسیر زندگی شبیه کتابها نیست ... شبیه خودشه ... کوه داره، صخره داره، دریا داره، جنگل داره ...
مثل غرق
شدن در گرگ و میش روزگار که هم زیباست و هم دلگیر،زندگی هم غرقت میکنه در همین
لایه های زرد و نارنجی. زندگیه دیگه... بازی های خودش رو داره.
شاید در این گرگ و میش پر وسوسه فقط باید چشم هات رو ببندی و زیباییش
رو در خیالت تجسم کنی یا شاید هم میشه چشم هات رو باز کنی و با تمام وجود تمام
بازیهای رنگارنگش رو بپذیری
ولی انگار در نهایت فرقی نمی کنه..هر دو راه ،راهت رو از تمام تصورات
شیرین و شکلاتی که از کودکی در ذهن ساختی دور می کنه
راه میری، قدم می زنی ،گریه میکنی، می خندی، می ترسی، می رقصی،میپری
وپایان.
حتی اگر غروب روز جمعه هم باشه و در عمق بی حوصلگی غرق شده باشیم
آرام چشم هایمان را ببندیم وفقط یه جایی که دوست داشتیم باشیم فکر کنیم
دور از سر و صدای شهر
دور از نگرانی های بزرگ و کوچک
و دلهره های بی امان
فکر کنیم به همه ی لحظه های خوب
به نگاه کردن کسی که خیلی وقت است او را ندیده ایم
به گرمی لیوان چای لب پنجره
به بوی سنگفرش خیس از بارون
به صدای آرام موج دریا
بیا فراموش کنیم این عصر کبود رو
و در اینجا بود که زندگی را دوست داشتم
لبت گر بی سخن باشد ٬ نگاهت صد زبان دارد
تنها نشستم سر شب
باز هم من موندم و فکرهایی که تو ذهنمه
دلم میخواد همه چیز را وِل کنم برم یه شهر کوچک زندگی کنم و بنویسم
برام ترسناکه که دیگه آدم ها با هیچ چیز اهلی نمیشن نه عشق نه دوستی
یه خونه در خیالم دارم چوبی ، وسط جنگل ، همیشه سرجایش هست ، فقط کافی ست چشمهایم را ببندم و تمام
چایم را بردارم وبنشینم کنار پنجره و آرامشی که برای یک عمر بی حصولگی کافی ست
لبخندت را دارم در باران
نگاهت را
صدایت را
.
.
.
می دونم بالای ابرها یکی صدامو میشنوه
و یک روزی همه ی چیزهای قشنگ اتفاق می افته
فقط چیدنش سخته
عکس هایی که نمی دانم کجاست با خنده هایی که نمی دانم به دنبال گفتن چه جمله ای ست
اما من محتاج یک جمله ام در صدای تو تا چیزی بنویسم
تا زندگی را در لحظه هایم جاری کند
در پرت ترین خیابان های این شهر، دلم میخواهدت
تا در بیکران تو غرق شوم
می دانم
تو می آیی و من تا آمدنت پشت دیوار تنهاییم بی سر و صدا روزگار می گذرانم
می دانم
تو می آیی و می خوانی مرا
این را از تپش قلبم که با هر بار دیدنت سر به فلک می گذارد، میفهمم
از نگاه کردنت که در من می جوشاند ، می کوباند ، می دواند، میفهمم
حضورت برایم فاصله اى ست به اندازه ی دیدنت در رویاهایم
چِشم که می بندم ، تو می آیی
مدتیه که دیگه جنجالی فکر نمیکنم ونمی نویسم
شاید با گذر زمان عادت کرده باشم یا اینکه صبورتر شده باشم
درک کردم که نمیشه همه ی سیاهی ها و تاریکی ها رو سپید و روشن کرد
جهان رو پر از خوبی و خوشی و صلح کرد
داشتم فکر میکردم چقدر فشار و استرس ام بالاست، داشتم فکر میکردم دغدغه های یک ادم هنوز ۲۵ ساله نشده نباید اینقدر باشه
از خیلی سال پیش تصمیم گرفتم حقوق بخونم. اون موقع هایی که همه همسن و سال های من سرگردون آینده شون بودن من مطمِئن بودم که میخوام حقوق بخونم. اومدم علوم انسانی و با علاقه درسامو خوندم آخر هم با یک رتبه دو رقمی دانشجوی حقوق بین الملل دانشگاه علامه
توی کارم و تمام هفت سالی که دانشگاهم تلاش کردم که چشمانمو نبندم و شرایط موجود باعث نشه سکوت کنم
اما فهمیدم که تمام حسرت ها رو باید تو بقچه ای پیچید و گذاشت روی طاقچه ی دل
خواستم بگویم در زندگی هر آدمی چیزهایی هست که خارج از کنترل اوست و تصور اینکه آدمی می تواند انها را عوض کند صرفا توهم است
آدم باید یاد بگیرد خیلی جاها دست و پا زدن را کنار بگذارد
همه اینا رو گفتم که بگم من عاشق رشته ام بودم اما الان خسته ام!
خسته ام چقدر سرم رو زیر آب ببرم تا مرز خفگی برم
تمام این سالها کنار این علاقه ی زیاد، استرس خیلی زیادتری بوده. تمام این سالها فشار زیادی داشته
اما هنوز هم میشه امید داشت
آن روز را انتظار میکشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم ...
گاهی وقت ها دیر می فهمی ...
که زندگى آنگونه که می دانم و میدانی نیست
که زمان آدم هارو عوض میکنه
اونقدر دیر که ...
در زندگیم با حقیقت های تلخی روبرو شدم ، حقیقت هایی که باعث شد زندگی شاید برام دیگه جلوه ی سابق را نداشته باشه ، حقیقت هایی که درون مغزت یک سونامی بوجود می آورد و بعد دیگه آدم سابق نخواهی شد
حقیقت اینه که زمان همه ی آدم ها را تغییر میده ، دوست داشتنی ترین ها رو برات تبدیل به یک غریبه میکنه
حداقل یک بار شده که تصمیم گرفته باشیم که پا روی دلمون بذاریم، چشمامونو ببندیم و راه بیوفتیم و دور بشیم. گذشتن از یک خواسته قلبی ، گذشتن از وطن ، فاصله گرفتن از رفیق شفیق،...
مى ریم ، اما هیچوقت با دل خوش و بدو بدو نمی ریم
مى ریم اما دل نمیکَنیم
و خاطرات حتی وقتی انکارش می کنی حتی وقتی نمی خواهی اش از تو قوی تر است و مثل یه سایه پا پِی آدمه و وقتی میخوایم فراموش کنیم پررنگ تر میشن
قشنگی زندگی به همین هاست...
همین دوگانگیهاس که زندگیه
سخته...
درد داره...
اما
بگذار بگذریم
من دلم روشنه
به تمام اتفاق های خوب در راه مونده
به تمام روزهای شیرین نیومده
میدونم که یه روزی هممون دوست داشتنی هامون و جمع میکنیم و میبریمشون دور خودمون و اونجوری که میخوایم زندگی میکنیم!
چی شد که انقدر راحت فراموش میکنیم
نفهمیدم کی عوض شدیم
کی دیگه دل نبستیم
همیشه فراموش کردن برام سخت بوده
حتی میتوانم چهره و حالت صورت و لحن صحبت کسی را سال ها با خودم مرور کنم و خاطره نشخوار کنم
آدم ها وقتی پا تو زندگی من میذارن هرکدومشون یک تکه از وجود من رو میسازن که جدا کردنشون از خودم غیر ممکنه
نمی دانم شاید آدم های اطرافم را خیلی جدی گرفته ام و زندگی قرار نیست همیشه ریاضی باشد و این جدی مسخره زودتر از انچه فکرش را میکنیم به خط پایان می رسد و خلاص
میدونم این روزها که بگذرد همه خستگی هایم را مثل کیف مدرسه گوشه ای پرت میکنم فارغ از هر چه بود ونباید بود
هجرت میکنم از دنیای آدم ها به خلوتی که درونش آرامش است
می خواهم انقدر آرام باشم که بتوان ذهنم را روی ذره ذره وجود درختی متمرکز کنم
بدون دغدغه اینکه فردا قرار است چه اتفاقی بیفتد و فردایم چطور رقم بخورد
بشردوستی , وطن دوستی و اصولن دوستی ما انقدر سطحی, شعاری و جوزده و بی معناست که گاهی کلمه دل به هم زن نیز برای توصیف آن بیش از اندازه لطیف به نظر می رسد
کجای این مملکت دست بذارم که از اون نشونی از دزدی,غارت,بی وطنی و بی ریشه گی و بی اخلاقی وتهی مغزی نباشه
یه دور که اخبار روزمره را مرور میکنی , میبینی که انسان بیشتر از حد تعیین شده روی زمین بوده !
کاش میفهمیدیم قیمت ما انسان ها بیشتر از اینهاست
ما کجاییم واقعن ؟ما کجای این جهانیم؟ما کجای کار خودمانیم اصلن؟
نه می رسیم نه تموم میشیم , فقط ادامه داریم... !
همیشه اولین هر چیز حال عجیبی داره !
و من شروع کردم...
"قلم و نوشتن" خود کلمات لو می دهند از چه می گویم
زندگی این سمفونی خوش آهنگ ... سرشار از سه نقطه هاست ...
در این کالبد خاکی گاهی از خاموشی بیرون میجهم واین سه نقطه ها را می نویسم همین...
این آغاز را بادا بقا...
چیزهایی هست که نمیدونی
اینکه همیشه اطرافیانم رو بیشتر از چیزی که دوستم داشتن، دوست داشتم.
همیشه اونی بودم که به همه چی اهمیت میداد،
اونی که تهش میموند.
هیچوقت آدمها رو پشت سرم جا نذاشتم.
اما خودم جا موندم
بیش از حد حواسم به بقیه بود.
همه چیو جدی گرفتم.
و الان بیش از حد خستهام، خیلی خسته.
زیاد فکر میکنم،
کجای کار اشتباه کردم،
بارها و بارها.
زندگی منو خیلی ساکت کرده.
روح و جانم احتیاج به مراقبت داره،
چون بیش از حد حس کرده.
باید جسارت کنم،
جسارت بهم زدن هرچی که ساختم،
جسارت جا زدن و از نو ساختن.
به عنوان کسی که همیشه عاشق نوشتن بودم واقعا دیگه دستم نمیره که بنویسم
جدال بین وحشتِ رفتن و خستگیِ موندن آخرش من رو به زانو درمیاره
که عقلم « فریاد » میزنه باید بری
ولی نمیتونم
چون فرومیریزم با رفتن،
ولی موندن هم نابودم میکنه
خودم رو مستحق زیستنی بِه از زیستن کنونی میدونم
هرثانیه و هرلحظه توی مغزم با خودم میجنگم اما « نمیتونم » برم
حس بدیه!
من از مهاجرت کردن و تا ابد تو ایران موندن، هر دو، به یک اندازه میترسم
شاید یه روز بتونم ایران رو ترک کنم
ولى به هیچ وجه فردا نیست
امروز که اصلا نیست