به عنوان کسی که همیشه عاشق نوشتن بودم واقعا دیگه دستم نمیره که بنویسم
جدال بین وحشتِ رفتن و خستگیِ موندن آخرش من رو به زانو درمیاره
که عقلم « فریاد » میزنه باید بری
ولی نمیتونم
چون فرومیریزم با رفتن،
ولی موندن هم نابودم میکنه
خودم رو مستحق زیستنی بِه از زیستن کنونی میدونم
هرثانیه و هرلحظه توی مغزم با خودم میجنگم اما « نمیتونم » برم
حس بدیه!
من از مهاجرت کردن و تا ابد تو ایران موندن، هر دو، به یک اندازه میترسم
شاید یه روز بتونم ایران رو ترک کنم
ولى به هیچ وجه فردا نیست
امروز که اصلا نیست