روزهای عجیب پوست انداختن رو میگذرونم
یهو به خودم اومدم دیدم
panic attack دارم و مار پیتون اضطراب چنبرهزده دور کمرم
عجیب می رنجم
و این رنجش در بند بندِ وجودم نمایانه
این رنجش اما از من آدم دیگری ساخت
به یک باره به خودم آمدم و دیدم دیگر هیچ چیز برایم اهمیت قبل را ندارد!
خیلی تو این چند ماه یاد گرفتم
اونقدر که باید یه استراحتی به مغزم بدم که بتونم این حجم از فهم رو پردازش کنه
این منی که الان هستم، حاصلِ یه سری اتفاقاتِ که هیچوقت انتظارشونم نداشتم.
این منی که الان هستم، مدتهاست که کز کرده گوشهیِ تنهاییش.
مدتهاست که دیگه حرفی واسه گفتن نداره.
یه جمله آرومم میکنه
به قول صائب تبریزی:
«آرامش است؛عاقبت اضطراب ها..»
بالاخره خوب میشه، قشنگ میشه، میرسیم، میبینیم، میخندیم:)