به خودم قول داده بودم وقتی حالم خوب نیست چیزی ننویسم، اما کلمات چموش تر از این حرفا بودن و هستن که من بتونمتوی مشتم نگهشون دارم؛
زمان رو به عقب حرکت دادم. با مرور دوباره ی سالی که برام گذشت خیلی احساس درد کردم و چقدر رفتارهای متناقضدیده ام و حجم درس هایی که از آدم ها گرفته ام چقدر زیاد بوده.
یکی از ناامید کننده ترین اتفاقات ، دیدن نیمه ی پنهان و تاریک آدماییه که یک زمانی بهت نزدیک بودن و دوستشون داشتی
من جنگیدم، دویدم، و تمام قد روبه روی همه ی این ها ایستادم
حتی گاهی بغض کردم و خسته شدم ولی اجازه ندادم هیچ چیز متوقفم کنه، از کنارشون گذشتم و
به مسیرم ادامه دادم.
و حالا رویاهایی که از نوجوونیم آبستنشون بودم دارن متولد می شن