عصر یکشنبه

به خودم قول داده بودم وقتی حالم خوب نیست چیزی ننویسم، اما کلمات چموش تر از این حرفا بودن و هستن که من بتونمتوی مشتم نگهشون دارم؛

زمان رو به عقب حرکت دادمبا مرور دوباره ی سالی که برام گذشت خیلی احساس درد کردم و چقدر رفتارهای متناقضدیده ام و حجم درس هایی که از آدم ها گرفته ام چقدر زیاد بوده.

 یکی از ناامید کننده ترین اتفاقات ، دیدن نیمه ی پنهان و تاریک آدماییه که یک زمانی بهت نزدیک بودن و دوستشون داشتی 

من جنگیدم، دویدم، و تمام قد روبه روی همه ی این ها  ایستادم 

حتی گاهی بغض کردم و خسته شدم ولی اجازه ندادم هیچ چیز متوقفم کنه، از کنارشون گذشتم و

به مسیرم ادامه دادم

و حالا رویاهایی که از نوجوونیم آبستنشون بودم دارن متولد می شن

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد