تنها نشستم سر شب
باز هم من موندم و فکرهایی که تو ذهنمه
دلم میخواد همه چیز را وِل کنم برم یه شهر کوچک زندگی کنم و بنویسم
برام ترسناکه که دیگه آدم ها با هیچ چیز اهلی نمیشن نه عشق نه دوستی
یه خونه در خیالم دارم چوبی ، وسط جنگل ، همیشه سرجایش هست ، فقط کافی ست چشمهایم را ببندم و تمام
چایم را بردارم وبنشینم کنار پنجره و آرامشی که برای یک عمر بی حصولگی کافی ست
لبخندت را دارم در باران
نگاهت را
صدایت را
.
.
.
می دونم بالای ابرها یکی صدامو میشنوه
و یک روزی همه ی چیزهای قشنگ اتفاق می افته
فقط چیدنش سخته