حضور

عکس هایی که نمی دانم کجاست با خنده هایی که نمی دانم به دنبال گفتن چه جمله ای ست
اما من محتاج یک جمله ام در صدای تو تا چیزی بنویسم
تا زندگی را در لحظه هایم جاری کند
در پرت ترین خیابان های این شهر، دلم میخواهدت
تا در بیکران تو غرق شوم
می دانم 
تو می آیی و من تا آمدنت پشت دیوار تنهاییم بی سر و صدا روزگار می گذرانم
می دانم
تو می آیی و می خوانی مرا
این را از تپش قلبم که با هر بار دیدنت سر به فلک می گذارد، میفهمم
از نگاه کردنت که در من می جوشاند ، می کوباند ، می دواند، میفهمم
حضورت برایم فاصله اى ست به اندازه ی دیدنت در رویاهایم

چِشم که می بندم ، تو می آیی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد