چقدر سعی کردم برای دیگران خوب و مفید باشم یا حداقل دلیل حال بد کسی نباشم و با چه سیلیای رو به رو شدم !
اینجا خیلی وقته کلمه ی عشق و خوبی و صلح لجن مال شده
هیچ وقت نفهمیدم چه چیزی از انسان ها همچنین موجودات پست و حقیری میسازه
اما تو این نقطه ای که الان هستم دیگه برام مهم نیست
دیگه جواب خودمو با اشکال نداره و ولش کن میدم. یه وقتایی خیلی نگاه کردم. خیلی فکر کردم. خیلی خودمو سرزنش کردم. خیلی اهمیت دادم.
میگن وقتی یک نفر میمیره، ذهنش «هفت دقیقه» زنده میمونه و فعالیت میکنه. توی اون «هفت دقیقه» تمام خاطرات اون فرد به شکل یه رویا براش به تصویر کشیده میشن .. «هفت دقیقه» در برابر «یک عمر زندگی» .. وقتی بهش فکر میکنی احساس عجیبی به آدم دست میده ..میشه کاری کرد که اون «هفت دقیقه» ارزشش با «یک عمر برابری» کنه؟ اصلا «هفت دقیقه»های ما آدما چقدر قراره شیرین باشن؟ چقدر قراره تلخ باشن؟
کیا هستن که زمان زیادی از اون «هفت دقیقه» هامون رو به خودشون اختصاص دادن؟ این «هفت دقیقه»ها باعث میشن اون لحظههای آخر از خیلی چیزا پشیمون باشیم یا نه؟
خوب بودن رو برای هم سختش نکنیم !
پ.ن : شاید نوشتن تنها کاریه که میتونه از حجم غم حال من مغموم و خسته کم کنه